عبدالرحمن جامي
زاد و زندگي
عبدالرحمن جامي (817/1414-898/1492) شاعر مشهور و دانشمند بزرگ از پيروان ابنعربي بود. كتاب وي لوايح بياني از مذهب وحدت وجود است. وي در مقدمه بيان ميكند كه اين مذهب نتيجهي مواجيد صوفيانهي چندين عارف بزرگ است، ولي نقش او صرفاً نقش يك شارح و مفسر است، زيرا هيچگونه مواجيد صوفيانه نيافته و تجربه نكرده است. وي تنها آنچه را كه ديگران تجربه كردهاند مستقيماً به عبارت درآورده است.
آراي جامي
بيان او از اين نظريه با تعريف منطقي واژه «وجود» دنبال ميشود. وجود (يا هستي) گاهي به عنوان يك مفهوم كلي به كار ميرود كه در منطق آن را «معقول ثاني» مينامند و هيچگونه تقرر عَينيِ مُماثِل با آن (مفهوم) ندارد و تنها خود را در ذهن به ماهيت يك شيء پيوند ميكند. (1) با درنظر گرفتن وجود در اين معني، منتقدان چندي دربارهي بيان ابنعربي كه ميگويد خدا وجود مطلق است اشكال وارد كردهاند. به نظر آنان، وجود مجردي را كه هيچگونه واقعيت (يا تقرّر) عيني ندارد نميتوان گفت كه منشأ واقعيت خارجي باشد. بنابراين، جامي ميكوشد با گفتن اين نكته كه وجود يا هستي معناي ديگري دارد، از ابنعربي دفاع كند. زماني كه وحدت وجوديان واژهي «وجود» را بهكار ميبرند به واقعيت (يا حقيقتي) اشاره ميكنند كه ذاتاً وجود دارد، و هستي موجودات ديگر مبتني بر وجود اوست. در حقيقت هيچ چيزي جز او وجود ندارد، و همهي موجودات عيني حالات او هستند. ولي به نظر جامي درستي اين بيان به اندازهيي كه از طريق وجدان و اشراق نوسان مييابد، از طريق عقل نمييابد. وجود مطلق خدا خوانده ميشود كه منشأ موجودات و در همان حال برتر از هرگونه كثرت است. او از همهي تجليات و مظاهر برتر است و ناشناختني.
ذات صرف و بسيط هيچگونه تعينات ندارد و برتر از تقسيمات اسماء، صفات و نسبتهاست. تنها زماني كه اين ذات به مرحلهي تجلي ميآيد صفاتي مانند علم، نور، و وجود ظهور مييابند. ذات برتر از همهي تعينات است ولي تنها زماني كه خدا از طريق عقل محدود انساني لحاظ شود، گويند او داراي صفات است.
جامي به پيروي از ابنعربي نظريهي صفات اشاعره را كه بنابر آن صفات در ذات خدا موجودند و با آن مساوقاند و در عين حال نه با او مماثلند و نه مخالف، رد ميكند. در لايحهي پانزدهم بيان ميدارد كه صفات در ذهن غير از ذات است، ولي در عين و عالم خارج با او مماثل است (صفات عين ذات هستند). خدا به صفت علم عالم است، به صفت قدرت قادر است، به صفت اراده فعال است، و بر اين قياس. شكي نيست كه چون صفات با توجه به محتواي آنها با همديگر اختلاف دارند، همينطور با ذات نيز اختلاف دارند. ولي در عالم واقع همه با ذات مماثلاند بدين معني كه در ذات او هيچگونه كثرت هستي وجود ندارد.
حقيقت غايي يعني خدا مأخذ همه چيز است. او چنان واحدي است كه كثرت او را متأثر نميتواند بكند. ولي چون او خود را در صور و شئون كثرت متجلي ميسازد، به نظر كثير ميرسد. با اين همه، اين تقسيمات واحد و كثير تنها ذهني است. خدا و عالم دو جنبه از يك حقيقتاند. «عالم ظهور خارجي خداست و خدا (حقيقت) باطني عالم است. پيش از تجلي عالم خدا بود، و خدا پس از تجلي با عالم مماثل است.»
در واقع، حقيقت يكي است، و جنبههاي دو گانهي خدا و عالم تنها راههاي نگرش ما در آن است.»
طبيعت اشياء در عالم در ارتباط با مطلق مانند حالاتي است كه جامي به تبعيت از ابنعربي شئون ميخواند، كه به خودي خود وجود و عينيت ندارد و تنها نُعوتِ وجودِ واحدند. اين شئون در مطلق منطوياند، همچنان كه كيفيات در جوهري حلول ميكنند يا مانند لاحقي است از سابقي - مانند نيم، يك سوم، يك چهارم و اعداد كسري ديگر كه به عدد صحيح مربوطند؛ اين اعداد كسري بالقوه در عدد صحيح داخلاند و تنها زماني كه تكرار ميشوند صريح و جَلّي ميشوند. روشن است كه مفهوم خلقت چنان كه عامه آن را درمييابند نامربوط و خطاست. خلقت به معني كلامي آن فعليتپذيري قواي مكنونهي خالق نيست، بلكه عبارت از تولد افرادي و اشيائي است كه، هر چند هستي خود را از اين مأخذ مييابند، با اين همه تا حدودي از عدم تَعيُّن و اختيار برخوردارند. به نظر جامي خالق و مخلوقات دو جنبه از يك حقيقت است.
اين تعيُّن ذهني، از لحاظ جامي، دو مرتبه دارد. در مرتبهي نخستين كه مرتبهي علمي خوانده ميشود، اين موجودات در علم الهي، به صورت اعيان ثابته ظاهر ميشوند. در مرتبهي دوم كه آن را مرتبهي عين يا مرتبهي جهان مادي ميخوانند، (موجودات) صفات و خواص وجود عيني (خارجي) را كسب ميكنند. «حاصل آنكه، در جهان خارجي جز يك حقيقت وجود ندارد كه به حساب ملبسشدن به شئون و صفات مختلف كثير و متعدد به نظر ميآيند.»
حق، به عنوان ذات در فراسوي همهي معرفت (بشري) است، نه وحي و نه عقل ميتواند كسي را در فهم آن ياري بكند. هيچ ولّيِ عارف نميتواند ادعا بكند كه قادر است او را بدين صفت تجربه كند. «برترين تعين او فقدان همهي تعينات است و پايان همهي معرفت دربارهي او حيراني است.» نخستين مرتبهي هبوط احديت است كه يك وحدت ساده و عاري از همهي شئون و روابط است. وقتي (وجود) با اين شئون محدود و مشروط گشت آن را واحديت خوانند كه در آنجا حق به وسيلهي تجلي جز آن تعين مييابد. در اين مرتبه است كه او صفات خالق و حافظ به خود ميگيرد و با حيات، علم و اراده مشخص ميگردد. نيز درست در همين مرتبه است كه موجودات نخستين بار به عنوان اعيان علم الهي، در ذهن او ظاهر ميشوند، ولي مايهي كثرت در واحد نميشوند. در يك مرتبهي بعدي اين اعيان علم الهي جامهي هستي ميپوشند و تكثر مييابند. همهي آنها در مراتب مختلف برخي از اسماء و صفات را متجلي ميسازند. انسانهاي كامل مانند انبيا به تنهايي همهي اين اسماء و صفات را منعكس ميسازند. ولي عليرغم همهي اين تجليات و انشاقهاي واحد در كثرت، وحدت همچنان دست نخورده باقي ميماند. اين امر در ذات يا صفات هيچ تغييري پديد نميآورد. «هر چند نور آفتاب در يك زمان، روشن و تيره هر دو را روشن ميگرداند با اين همه تغييري در صفاي نور آن پديد نميآيد.
اگر يك ذات در همهي موجودات مندمج شده است، حضور او در آنها به اين معني نيست كه همهي اشياء از اين نظر برابرند. زيرا بر پايهي نيروي پذيرندگي هر يك از اين اشياء، اختلافاتي در مراتب وجود دارد. شكي نيست كه خدا و عالم دو جنبه از حق است. با اين همه خدا خداست و عالَم عالَم. «هر مرتبهيي از وجود بنا بر منزلت آن متعين شده است. اگر اين اختلاف را ناديده بينگاري كافر شوي.»
جامي در اخلاق، سنت مرسوم وحدت وجودي را دنبال ميكند و از مذهب جبر مطلق دفاع ميكند. چون خدا ذات يا جوهر همهي اشياء و جنبهي باطني عالم است، همهي افعالي كه معمولاً به انسان نسبت داده ميشود، در حقيقت بهتر است كه به حق نسبت داده شود. ولي اگر انسان اين چنين مجبور است، مسئلهي شر چه ميشود؟ جامي در اينجا بار ديگر از ابنعربي پيروي ميكند. او ميگويد اين درست است كه همهي افعال آدميان از آن خداست، با اين همه براي ما سزوار نيست شر (و گناه) را به خدا نسبت دهيم. (2) زيرا وجود از آن حيث كه وجود است خير مطلق است. بنابراين به نظر او شر محتواي مُحقَّقي ندارد و امري عدمي است، (3) و تنها برخي چيزها را كه بايد ميداشت فاقد است. براي مثال، سرما را درنظر بگيريد. چيزي به عنوان شر در آن وجود ندارد ولي در ارتباط با ميوهها كه از رسيدن آنها جلوگيري ميكند شر به حساب ميآيد.
هدف نهايي انسان تنها نبايد فنا يعني به يكسو نهادن آگاهي باشد، بلكه فنا فنا بايد باشد، يعني به يكسو نهادن شعور به اينكه به حال فناء رسيده است. در همين مرتبه، فرد نه تنها شعور ذات (خود آگاهي) خويش را از دست ميدهد، بلكه آگاهي از «ناخودآگاهي خود» را نيز از دست ميدهد. پس از اين، به نظر جامي، ايمان، دين، عقيده يا كشف (معرفت و مواجيد صوفيانه) همه بيمعني ميشوند. (4)
پانوشتها
1. از اين بيان برميآيد كه جامي مانند بسياري از عرفا به اصالت ماهيت قائل است. ـ م.
2. گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ / تو در طريق ادب باش و گو گناه من است. - م.
3. به تعبير حكماي اسلامي «الشرورُ أعدامٌ». - م.
4. م.م. شريف، تاريخ فلسفه در اسلام ، تهران، نشر جهاد دانشگاهي، 1376، جلد دوم، صص 390-370.