ملاک حقانیت هر دین
ملاک حقانیت هر دین
استاد مصطفی ملکیان
با فرض اين كه براى تشخيص حقّانيّت و/ يا عدم حقّانيّت هر دين/ ديننُما ملاكى وجود دارد (و اين فرضى است كه با آن بعضى از فيلسوفان دين موافقند، و بعضى ديگر مخالف)، جاى اين پرسش هست كه آن ملاك چيست. با توسل به چه ملاكى مى توان اديان/ ديننُماهاى حق را از اديان/ ديننُماهاى باطل تميز و تشخيص داد؟
فيلسوفانى كه به وجود چنين ملاكى قائلند، در تعيين آن به راه هاى گونه گون رفته اند. در اين نوشته كوتاه به پاره اى از اين راه ها و برخى از چنين ملاك هايى اشاره خواهد شد.
1. بنيانگذار دين
كسانى كه بنيانگذار دين را ملاك مى دانند، در اين باره كه چه جنبه از جنبه هاى شخصيت و منش بينانگذار دين بايد معيار داورى قرار گيرد، آراء مختلف آورده اند كه مهم ترين آنها عبارتند از:
1.1. نوع تجربه دينى بنيانگذار دين
آيا تجربه دينى بنيانگذار دين تجربه اى وَحْيانى (يا: نبوى، يا: پيامبرانه) بوده است يا تجربه اى مينُوى يا تجربه اى عرفانى يا تجربه اى تفسيرى يا تجربه اى حسىوار يا تجربه اى احياگرانه؟ بعضى از فيلسوفان دين، و بهويژه كسانى كه به اديان ابراهيمى گرايش دارند، عقيده دارند كه دينى كه بنيانگذارش تجربه دينى از نوع وحيانى داشته است، دين بر حق است يا دين بر حق مى تواند بود. به گمان اينان، اين كه خدا به نحوى از انحاء با واجد تجربه وحيانى سخن گفته است، و امورى را به او القاء و تعليم كرده است، ضامن صدق و حقانيت آن تجربه و واجد آن تجربه و دينى كه آن شخص بنيان نهاده است مى تواند بود، و اين ضامن صدق و حقانيت در انواع پنجگانه ديگر تجربه دينى مفقود است، هر چند، البته، اين سخن بدين معنا نيست كه پنج نوع ديگر تجربه دينى لزوماً و قطعاً از صدق و حقانيت بى بهره اند. جان كلام اين است كه تجربه وحيانى ضامن صدق و حقانيت دارد و پنج تجربه دينى ديگر اين ضامن را فاقدند، نه اين كه ضامن كذب و بطلان دارند.
اين كه خدا به نحوى از انحاء با واجد تجربه وحيانى سخن گفته است مطلبى است كه فقط از طريق رجوع به وصفى كه خود واجد تجربه عرضه مى كند گفتنى است. به تعبير ديگر، كسى، جز خود شخص واجد تجربه، قدرت و حق اين ادعا را ندارد كه خدا با آن شخص واجد تجربه دينى سخن گفته است و فقط از رهگذر توسل به وصفِ خودِ آن شخص (auto-description)مى توان چنين ادعايى كرد. از اين رو، قائلان به اين قول بايد راستگويى اخلاقى شخص واجد تجربه را مفروض و مسلم بگيرند، چون اگر فقط يك شخص از وقوع رويدادى با خبر مى تواند شد و جز او هيچ كس امكان باخبرشدن از وقوع آن رويداد را (در صورت وقوع) نمى تواند داشت، همه كسانى كه به وقوع آن رويداد، از طريق استناد به سخن آن شخص، عقيده مى يابند بايد راستگويى اخلاقى او را مفروض و مسلم گرفته باشند، يعنى بايد فرض گرفته باشند كه سخن آن شخص با باور او دقيقاً مطابقت دارد. نكته اى كه در اين جا بايد بدان توجه كرد، اين است كه نمى توان براى گريز از صِرْفِ مفروض و مسلم انگاشتنِ صدقِ اخلاقىِ شخصِ واجدِ تجربه، به خود او رجوع كرد و از خود او پرسيد كه: «آيا در اين ادعا كه خدا با تو سخن گفته است صادقى يا نه؟»، چرا كه به اين پرسش، او هر پاسخى بدهد، باز درباره پاسخش، مى توان پرسيد كه: «آيا در پاسخگويى به اين پرسش به صدق سخن گفتى يا نه؟» و هَلُمَّ جَرّاً.
آنچه گفته شد، البته، اشكالى به اين قول نبود; بلكه جلب توجه به يكى از مفروضات نهفته در آن بود. تفصيل سخن، در اين باب، مجال و فرصت ديگرى مى طلبد.
نكته ديگرى كه، در خصوص اين قول، گفتنى است پرسش از طرز نقب زدن از صدق اخلاقى گوينده يك سخن به صدق منطقى خود آن سخن است. چگونه مى توان از اين كه سخن يك گوينده مطابق با عقيده او است (صدق اخلاقى گوينده)، نتيجه گرفت كه عقيده او مطابق با واقع است(صدق منطقى سخن)؟
نكته سوم، كه جدى و خطيربودن پرسشى را كه در قالب نكته دوم طرح شد تقويت مى كند، ميزان تأثيرپذيرى تفسير تجربه دينى از جهان نگرى واجد تجربه است. شك نيست كه كسى كه واجد تجربه اى دينى است، پيش از حصول آن تجربه، تحت تأثير محيط فرهنگى و اجتماعى اى كه در آن مى زيسته است، داراى جهان نگرى خاصى بوده است; و نيز شك نيست كه تجربه دينى تا در قالب ذهن و زبان، يعنى در قالب مفهوم و تعابير زبانى، در نيايد قابل بيان و ابلاغ نيست. حال، سؤال اينست كه تفسير تجربه دينى، يعنى به قالب ذهن و زبان در آوردن آن، تا چه حدّ از جهان نگرى قبلى واجد تجربه متأثر مى شود و تا چه حد مى تواند از آن استقلال داشته باشد. سخنى كه از واجد تجربه مى شنويم، تا چه حد حاكى از حاقّ خود تجربه است و تا چه حد صيغه جهان نگرى واجد تجربه را دارد.
نكته سوم در باب ميزان تأثيرپذيرى تفسير تجربه دينى از جهان نگرىواجد تجربه بود; و نكته چهارم مى تواند در باب ميزان تأثيرپذيرى خود تجربه دينى از آن جهان نگرى باشد.
و نكته پنجم اين كه تا چه حد مى توان ميان تجربه وحيانى و پنج نوع تجربه دينى ديگر مرز روشنى رسم كرد و خط فاصل قاطعى نهاد. طبقه بندى و سنخ شناسى تجارب دينى نيز مسائل نظرى و مشكلات عملى خاص خود را دارد كه حل و رفع آنها كاريست نه چندان خُرد و آسان.
2.1. كرامت و/يا جاذبه بنيانگذار دين
در نزد بعضى از صاحب نظران، اين كه بنيانگذار دينْ صاحب موهبت، فيض، يا استعدادى خداداده باشد كه ديگران نداشته باشند، مثلا بتواند پيشگويى كند يا شفا ببخشد، (كرامت) و/يا جذبه و هيبت و ابهّت داشته باشد، يعنى بتواند ذهن و ضمير انسان ها را در قبضه گيرد و وفادارى و فداكارى بى قيد و شرط و پايدار آنان را برانگيزد (جاذبه)، نشانه موثقى از حقانيت دين او است.
در اين كه كرامت علم و/يا قدرت خاصى و جاذبه نيز قدرت خاصى است كه عموم انسان ها فاقد آن اند، شكى نيست; اما اين كه امورى از اين قبيل بتوانند نشانه حقانيت و صدق احكام و تعاليم يك دين باشند،محل مناقشه و بلكه انكار است. همان طور كه از لحاظ وجودشناختى، يعنى در عالم واقع و ثبوت، هر چيزى نمى تواند علت هر چيز ديگرى باشد، از لحاظ معرفت شناختى، يعنى در عالم معرفت و اثبات، نيز هر چيزى نمى تواند دليل هر چيز ديگرى باشد. نوعى مسانخت ميان علت و معلول، و نوعى تناسب ميان دليل و مدّعا ضرورت دارد. كسى كه مدعيست كه مجموع زواياى يك مثلث برابر با ْ180 است، اگر براى اثبات اين مدّعا كوه دماوند را از شمال تهران بردارد و در جنوب قم بر زمين بگذارد، كارى از پيش نبرده است و فقط نشان داده است كه از قدرت و/يا علم خاصى برخوردار است كه ديگران فاقد آن اند. در جهت اثبات آن مدّعاى هندسى، جابه جاكردن يك كوه جاى يك برهان ساده رياضى را نمى تواند گرفت. آن جابه جاكردن دليل اين مدّعا است كه «من از قدرت و/يا علم خاصى بهره مندم كه ديگران از آن بى نصيب اند»، نه دليل اين مدّعا كه «مجموع زواياى يك مثلث برابر با ْ180 است».
3.1. طرز عمل و شيوه زندگى بنيانگذار دين
به نظر بعضى، اگر طرز عمل و شيوه زندگى بنيانگذار دين مطابق با معيارها و قواعد اخلاقى مسلم باشد، مى توان اين درستكارى و اخلاقى زيستن را ملاك حقانيت و صدق دين او دانست. اگر معلوم شود كه بنيانگذار دين زندگى اى سراسر توأم با تواضع، احسان، صداقت، عدالت و عفت را سپرى كرده است، مى توان پذيرفت كه دين او بر حق است.
به گمان راقم اين سطور، وجه سلبى اين ملاك قابل دفاع است، اما وجه ايجابى آن به هيچ روى پذيرفتنى نيست; يعنى اگر معلوم شود كه بنيانگذار دين از تواضع، احسان، صداقت، عدالت، و عفت بويى نبرده بوده است و اهل عُجْب و كِبْر، نامهرورزى، تزوير و ريا و مكر و فريب، ظلم و ناپاكدامنى بوده است، مى توان پذيرفت كه دين او بر باطل است; اما اگر معلوم شود كه اهل تواضع، احسان، صداقت، عدالت، و عفت بوده است، نمى توان به صِرفِ همين درستكارى و اخلاقى زيستن او، پذيرفت كه دينش بر حق است; زيرا اخلاقى زيستن مفهوميست وسيع تر از مفهوم داراى دين حق بودن.
در مقام بيان وجوه سلبى و ايجابى اين ملاك، از تعبير «اگر معلوم شود كه بنيانگذار دين...» سود جُستم، و اينك جاى اين پرسش است كه چگونه مى توان معلوم كرد كه بنيانگذار دين مطابق با معيارها و قواعد اخلاقى مسلم زيسته است يا نزيسته است. با درد و دريغ فراوان، بايد قبول كرد كه اكثريت قريب به اتفاق تاريخنگارانى كه شرح احوال و سوانح ايام بنيانگذار هر دينى را نگاشته اند، يا از مؤمنان و متدينان همان دين بوده اند و طبعاً كوچك ترين عيب و نقص اخلاقى در او نديده اند يا گزارش نكرده اند، يا از مؤمنان و متديّنان اديان ديگر بوده اند و قهراً كوچكترين حُسْن و كمال اخلاقى در او نديده اند يا گزارش نكرده اند. در خصوص بنيانگذار هر دينى، بندرت به تاريخنگارى بر مى خوريم كه، خواه به دينى دلبستگى و پايبندى داشته باشد و خواه نداشته باشد، حقيقت را برتر از هر دينى بنشاند و، مانند حضرت على بن ابى طالب معتقد باشد كه هيچ راه و رسمى بهتر از حقجويى نيست (لا سُنَّةَ أَفْضَلُ مِنَ التَّحقيق) و مانند حضرت عيسى، باور داشته باشد كه حقيقت آزادش خواهد ساخت (انجيل يوحنا، باب هشتم، آيه 32). فقط از طريق رجوع به آثار چنين تاريخنگاران كميابى، مى توانيم به ميزان درستكارى/نادرستكارى و اخلاقى زيستن/نزيستن بنيانگذار هر ديننُمايى پى ببريم.
وانگهى ـ و اين مشكلى است كه همه كسانى كه بنيانگذار دين را ملاك حقانيت و/يا عدم حقانيت هر دينى مى دانند، اعم از اين كه به نوع تجربه دينى او بنگرند يا به كرامت و/يا جاذبه او يا به طرز عمل و شيوه زندگى او، با آن مواجهند ـ تحقيق در باب بنيانگذار هر دين فقط با استفاده از شيوه هاى تحقيق تاريخى امكانپذير است، و كيست كه نداند كه شيوه هاى تحقيق تاريخى، اگر با كمال دقت به كار گرفته شوند، باز چيزى جز دانش ظنى و احتمال در اختيار ما نخواهند نهاد. درباره هر چه به گذشته مربوط ميشود، اعم از گذشته دور يا نزديك، از ظن و احتمال گريز و گزيرى نمى توانيم داشت. در تاريخ به جستوجوى قطع و يقين بودن مانند آن است كه بخواهيم از دريا غبار برانگيزيم.
2. آموزه هاى دين
كسانى كه آموزه هاى دين را ملاك مى دانند، در اين باره كه چه جنبه از جنبه هاى اين آموزه ها بايد معيار داورى واقع شود، نظرات گونه گون عرضه كرده اند كه اهم آنها عبارتند از:
1.2. ميزان موافقت با مدرنيته
آيا آموزه هاى يك دين تا چه حد با يافته هاى انسان مدرن در حوزه هاى علوم و معارف مختلف سازگارى دارند؟ بعضى از فيلسوفان دين پاسخ درست اين پرسش را ملاك حقانيت و/يا عدم حقانيت يك دين مى دانند. يك دين هر چه با آخرين دستاوردهاى علوم و معارف بشرى سازگارى و نزديكى بيشترى داشته باشد، برحق تر است، و به اندازه اى كه سازگارى و نزديكى اش با آن دستاوردها كاهش يابد، حقانيت و صدق اش كاستى خواهد گرفت.
اين ملاك، به هيچ روى، پذيرفتنى نيست. درست است كه هرچه آموزه هاى يك دين با يافته هاى انسان مدرن سازگارى و نزديكى بيشترى داشته باشند، آمادگى ذهنى و روانى انسان مدرن براى پذيرش آن دين بيشتر خواهد بود و، در نتيجه، ميزان مقبوليت و رواج آن دين، در دنياى مدرن، بيشتر خواهد شد; اما آمادگى ذهنى و روانى انسان مدرن براى پذيرش يك دين چيزى است و حقانيت و صدق آن دين چيز ديگرى است; مقبوليت و رواج يك دين را دليل حقانيت و صدق آن نمى توان دانست.
براى آن كه بتوان از ميزان سازگارى/ناسازگارى آموزه هاى يك دين با دستاوردهاى انسان مدرن براى تعيين ميزان حقانيت/عدم حقانيت آن آموزه ها سود جست، بايد، لااقل، صحت يا معقوليّت دو پيش فرض را نشان داد: پيش فرض اول اين كه بشر، در طول تاريخ، روز به روز به حقيقت نزديك تر و نزديك تر شده است و، دست كم، انسانِ چهار سده اخير نسبت به انسان هاى پيشين به حقيقت نزديك تر بوده است; و پيش فرض دوم اين كه علوم و معارفى وجود نداشته اند كه بشر، روزگارى، واجد آنها بوده است و، با گذر زمان، آهسته آهسته آنها را مغفول نهاده و/يا از كف داده است. اين هر دو پيش فرض، هر چند در انديشه پيشرفت، كه يكى از ايدئولوژى هاى انسان مدرن است، مضمر و مندرج اند، از پشتوانه اى استدلالى بى بهره اند. (و البته، نَفْسِ فقدانِ دليل بر يك مدّعا به معناى كِذْبِ آن مدّعا نيست).
2.2. ثمرات اخلاقى
بعضى از صاحب نظران بر اين رفته اند كه ملاك حقانيت/عدم حقانيت يك دين اينست كه التزام كامل نظرى و عملى به آموزه هاى آن تا چه حد ملتزمان، يعنى مؤمنان و متديّنان به آن دين، را به تواضع، احسان، صداقت، عدالت، عفت و پاكدامنى، اعتدال و ميانه روى، سخاوت و بخشندگى، عفو و بخشايندگى، بردبارى، ادب، وفادارى، دورانديشى، شجاعت، شفقت و دلسوزى، سپاسگزارى و قدردانى، سادگى، نرمدلى، نيكخواهى و عشق، نزديك يا از اين فضائل اخلاقى دور مى كند. هرچه آموزه هاى يك دين اين فضائل اخلاقى را در انسان هاى مؤمن و متديّن به آن دين بيشتر رشد دهند و راسخ سازند، آن دين از حقانيت بيشترى برخوردار است.
اگر، به تعبير مصطلح در ميان متكلمان مسلمان، حسن و قبحْ ذاتى و عقلى باشند، نه الاهى و شرعى، يعنى اگر بتوان با قطع نظر از امر و نهى و ارادت و كراهت و خوشنودى و خشم خدا فهرستى از فضائل و نيكى ها و نيز فهرستى از رذائل و بدى ها تدوين كرد كه عقل بشرى بتواند آنها را كشف كند و همه آدميان، على رغم اختلاف ها و تفاوت هاى فراوانى كه از لحاظ فرهنگى و، از جمله، دينى و مذهبى با يكديگر دارند، بتوانند در باب آنها به اجماعى دست يابند، در اين صورت، مى توان اين قول را مقبول دانست. به عبارت ديگر، اين قول تنها در صورتى پذيرفتنى است كه فضائل و رذائل اخلاقى امورى فرادينى باشند و تخته بندِ هيچ دين خاص نباشند تا بتوان با اين ترازوى فرا دينى يكايك اديان را سنجيد و ارزش نسبى آنها را، در قياس با يكديگر، تعيين كرد.
3.2. رفع مشكلات عملى هر روزه
بعضى از صاحب نظران بر اين عقيده اند كه هر دين به ميزان كمكى كه به رفع مشكلات عملى هر روزه آدميان مى تواند كرد، از حقانيت بهره مند است. اين مشكلات، البته، شامل همه مشكلاتى مى شوند كه در همه نهادهاى اجتماعى، از جمله نهادهاى بهداشت، خانواده، اقتصاد، سياست، حقوق، تعليم و تربيت، ارتباطات، و هنر و فن و صنعت، رُخ مى نُمايند; اما، اگر بتوان مدعى شد كه ريشه همه اين مشكلات در درون ذهن و روان آدميان است، مى توان گفت كه قائلان اين قول، در واقع، معتقدند كه ملاك حقانيت هر دين ميزان مَدَدى است كه به رفع مشكلات ذهنى و روانى انسان ها مى تواند رساند.
اگر اين قول را به اين معنا بگيريم كه ملاك حقانيت هر دين، همان كارگشايى دين در جهت رفع مشكلات ذهنى و روانى است، به گمان نگارنده، مى توان آن را پذيرفت.
3. غير از شش ملاكى كه به آنها اشاره شد، ملاك هاى ديگرى نيز، در جهت تعيين حقانيت/ عدم حقانيت دين/ ديننُماها، پيشنهاد شده اند كه، به علت اين كه ميزان اهميت شان به اندازه ميزان اهميت شش ملاك مذكور نيست، از بررسى و تحليل و نقد آنها چشم مى پوشم.
ملاك هاى ششگانه مذكور، چنانكه پيداست، مانعة الجمع نيستند، بلكه هر يك از آنها با هر كدام از پنج ملاك ديگر گردآمدنى است; از جمله، ملاك پنجم و ملاك ششم، كه نگارنده به هر دوى آنها قائلست، با هم سازگارند.
دو ملاك پنجم و ششم را بدين شيوه مى توان با هم جمع كرد كه بگوييم ملاك حقانيت هر دين اينست كه آن دين بتواند انسان ها را از رذائل اخلاقى دور و به فضائل اخلاقى نزديك كند و نيز بتواند مشكلات ذهنى ـ روانى آنان را مرتفع سازد. حال اگر بتوانيم نياز آدمى به اخلاقى ترشدن و نياز آدمى به سلامت ذهنى ـ روانى را در «نياز وجودى» انسان اصطلاح كنيم، مى توانيم بگوييم كه ملاك حقانيت هر دين اينست كه آن دين بتواند نيازهاى وجودى انسان را برآوَرَد. بدين قرار، كاركرد دين عبارتست از بهسازى اخلاقى و ذهنى ـ روانى انسان ها. هر دينى كه اين كاركرد وجودى را داشته باشد، به معناى صحيح كلمه، دين است، و هر دينى كه اين كاركرد را نداشته باشد، به ميزان فقدان اين كاركرد، به معناى صحيح كلمه، دين نيست، بلكه ديننُما است. غير از اين ملاك، هيچ ملاك ديگرى نمى تواند دين را از ديننُما تميز و تشخيص دهد.
منبع: هفت آسمان